کد مطلب:162541 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:139

عبدالعلی نگارنده




به خولی بگفت آن زن پارسا

كه را باز از پا درآورده ای؟



كه در این دل شب چو غارتگران

برایم زر و زیور آورده ای



به همراهت امشب چه بوی خوشی است

مگر بار مشك تر آورده ای؟



چنان كوفتی در كه پنداشتم

ز میدان جنگی سر آورده ای



چو دانست آورده سر، گفت آه

كه مهمان بی پیكر آورده ای



چو بشناخت سر را بگفت ای عجب

سری باشكوه و فر آورده ای



درین كلبه ی تنگ و بی نور من

ز گردون مه انور آورده ای



بمیرم، درین تیره شب از كجا

سر سبط پیغمبر آورده ای؟



چه حقی شده در میان پایمال

كه تو رفته ای داور آورده ای؟



ولی زانچه من آرزو داشتم

به یزدان قسم، بهتر آورده ای






به گلزار جانان زدی دستبرد

به كوفه گلی نوبر آورده ای



گل آتش است این كه از كوه طور

تو با خاك و خاكستر آورده ای